فروغ فرخزاد؛ دختری که در روز هشتم دی ماه در خیابان معزالسلطنه کوچه خادم آزاد در محله امیریه تهران از پدری تفرشی و مادری کاشانیتبار به دنیا آمد. فرزند چهارم توران وزیری تبار و سرهنگ محمد فرخزاد. خواهر فریدون و پوران
دختری که ۱۲ سال پیش از مرگش، اولین شعر خود را به مجله روشنفکر میسپارد و همان هفته صدها هزار نفر با خواندن شعر بیپروای او با نام شاعری تازه آشنا میشوند که چندی بعد به اوج شهرت می رسد و آثارش یکی یکی جاده ها را در می نوردد؛ تاجایی که در وصفش می نویسند: «اگر در قدرت کلام هم به پای لسانالغیب برسد حافظ دیگری خواهیم داشت.»
فروغ با مجموعههای اسیر، دیوار و عصیان دنیای شعری وادبی خود را آغاز میکند؛ بی پروایی زبان و اندیشه فروغ چیزی نبود که تاریخ ِ ادبیات بتواند به سادگی از آن چشم پوشی کند و اورا هم در ردیف صدها شاعری قرار بدهد که نام و اثر و یادشان تاریخ انقضا داشته باشد…
فروغ سالها بعداز جدایی از همسر اولش پرویز شاپور با “ابراهیم گلستان” فیلمساز ایرانی آشنا میشود!
داستانی که فرزانه میلانی در سخنرانیاش در بیست و ششمین کنفرانس انجمن دوستداران فرهنگ ایرانی در شیکاگو سعی در ستایش و به تصویر کشیدن آن دارد و پختهترین اشعار فروغ را حاصل این همپوشانی وارسته میداند: «تابستان سال ۱۳۳۷ بود که رحمت الهی و سهراب دوستدار، فرخزاد را به ابراهیم گلستان معرفی کردند و او با ماهی ۸۵۰ تومان که در آن زمان مبلغ قابل توجهی بود به عنوان کارمند بایگانی و تلفنچی استخدام شد. رئیس و مرئوس تفاوتهای آشکاری داشتند، گلستان ۳۶ ساله بود، فرخزاد ۲۴ ساله. یکی مردی متأهل بود با دو فرزند، دیگری زنی طلاقگرفته و محروم از دیدار تنها فرزندش؛ یکی سابقه کار سیاسی داشت، دیگری فارغ از تعلقات حزبی و گروهی، به هیچ جریان سیاسی تعلق نداشت. یکی متمکن بود و در باغ بزرگی در دروس زندگی میکرد، دیگری در آپارتمان کوچکی در خیابان بهار، کوچه معزی طبقه دوم. یکی برای خودش کبکبه و دبدبهای داشت؛ داستاننویس، مترجم، عکاس، فیلمساز و بنیانگذار یکی از مجهزترین استودیوهای ساخت فیلم در ایران آن زمان بود، دیگری شاعری که مثل شاعرهای همدورهاش و در مملکتی که فکر میکنیم عاشق شعر و شاعری هستیم نمیتوانست از راه قلم زندگی کند و در تلاش برای معاش بود.
به رغم این تفاوتها وجوه اشتراک مهمی میان فرخزاد و گلستان وجود داشت: هیچ یک فرزند زمان خود نبودند، دستبهعصا راه نمیرفتند، در برابر تعدی و جهل و تعصب راه مماشات نمیگزیدند، عافیتجو و اهل تقیه ادبی نبودند، از رخوت و بیهودگی میگریختند، هر دو دریافت خاصی از عشق و عاشقی داشتند، شیفته زیبایی و کمالگرا بودند. در آثارشان ساختار قدرت را به چالش گرفته و به عرصههای ممنوع وارد شده بودند، لاجرم یکی خود را زنی عاصی و تنها میدانست و دیگری خود را محصور در حدها
طولی نکشید که آن دو به یکدیگر دل باختند و هرچند هرگز ازدواج نکردند ولی رابطهای نزدیک و آشکار داشتند! با یکدیگر به جمع دوستان و روشنفکران میرفتند، همفکر و همکار بودند و رابطهای به غایت پربار داشتند. با وجود تمام مشکلات هشت سال این رابطه دوام آورد و تا آخرین لحظات زندگی کوتاه فرخزاد ادامه داشت؛ رابطهای در ادبیات معاصر فارسی بیبدیل که برخی آن را با جذبه میان شمس و مولانا مشابه دانستهاند. به برکت چنین عشق و به همت چنین عاشق و معشوقی بود که به گمان من زیباترین اشعار عاشقانه از منظر یک زن در بیش از هزار سال ادبیات شکوهمند فارسی، آفریده شد.
تو آمدی ز دورها و دورها/ ز سرزمین عطرها و نورها…
اشعار مجموعه «تولدی دیگر» که بعد از وقفهای پنج ساله به چاپ رسید، حدی از عشق را در ادبیات معاصر فارسی بیان کردهاند که به گفته سراینده آنها در آن زمان وجود نداشت و رسیدن به یکجور تعالی در دوست داشتن بود.
آه ای با جان من آمیخته/ ای مرا از گور من انگیخته…»
عشق همیشه دنیایی بوده که ورای تمام حرف و حدیث ها و قضاوت ها راه خودش را رفته چه به انتها رسیده باشد چه نافرجام تنها به قصه ای تلخ یا شیرین تبدیل شده باشد و چه فرصتی شده باشد هرچند کوتاه برای اشک یا لبخند کسی! اینکه از فروغ بنویسیم و از زیبایی های عشق و عاطفه او نگوییم بی انصافی بزرگی کرده ایم.زنی که واژه را محبوس خود را کرد و قالبی را در جسارت کلام جای داد که شاید تا آن روز آرزوی بسیار دور هر زن هنرمندی بود زنی که جنگید و رسید .
پستی و بلندی های ادبیات هم مانند پستی وبلندی های زندگی ست.دردهایش حتی فراتر و آتشش سوزاننده تر
نمیدانم تا چه حدی بتوانم بر سر این عاشقانه هاو خوبی یا بدی! آن شرط ببندم!اما همین قدر که قصه ای است تاثیر گذار از قصه های واقعی عاشقانه های هنرمندان سرزمیمان ؛شاید برای تفکر و توجهی دوباره کافی باشد! سالها پیش جایی خواندم که کاوه گلستان فرزند ابراهیم گلستان ؛فروغ را زنی آزاد و رها معرفی کرده بود.
چیزهایی که گفته بود برایم جالب بود. اینکه عشق را میتوان از دریچه ی دیگری هم به تماشا نشست: «ده، دوازده سالم بود كه فروغ در خانه ما رفت و آمد داشت براي من خيلي جالب بود. فروغ، خانم جواني بود كه يك ماشين آلفارومئوي ژيگولي آبي آسماني داشت و سقفش را بر ميداشت … اين براي من تصوير يك انسان آزاد و رها بود… هر وقت فرصت ميكرد، من را سوار ماشين ميكرد و ميبرد شميران ميگرداند … آن لحظاتي كه در ماشيناش بودم برايم تا اندازهاي لحظات تعيين كنندهاي بود. روي من خيلي اثر ميگذاشت … نميدانم چرا ولي احساس آزادي ميكردم … امواجي كه از او ميآمد، امواج يك آدم آزاده بود…»
رابطة پدرم با فروغ يك رابطة باز بود. چيزي نبود كه در خانواده ما به عنوان يك رابطه مجهول و بد به آن نگاه شود. اين دنياي بيرون بود كه رابطه را كثيف كرد. اين آدم هاي حقير بيرون بودند كه به خاطر حقارت فكري خودشان نميتوانستند اين اتفاق را درك بكنند … عشق يكي از سادهترين چيزهايي است كه براي بشر اتفاق ميافتد … آدم هايي بيرون بودند كه با تفسيرهاي مريضي كه از اين رابطه ارائه ميدادند، زندگي را براي همه خراب كردند … يعني ما اين جا ميتوانيم به يك رابطه سازنده عاطفي بين دو تا آدم در مسير تاريخ اشاره كنيم … رابطهاي كه به هيچ كس نه صدمهاي ميخورد و نه به كسي مربوط بود…
موقعي كه فروغ مرد همه چيز عوض شد … پدرم به يك حالت عجيبي گرفتار شده بود و فضاي خيلي سنگيني در خانه ما حكم فرما بود … براي من و مادرم خيلي سخت بود كه بتوانيم فشار غم پدر را تحمل كنيم … او آدمي شده بود كه نميشد باهاش حرف زد، نميشد باهاش ارتباط برقرار كرد … توي خانه حضور داشت ولي انگار در اين دنيا نبود … من يادم ميآيد از پنجره اتاقم بيرون را نگاه ميكردم … پايين حياط درخت هاي كاجي بود كه پدرم كاشته بود … هر دفعه كه بيرون را نگاه ميكردم پدرم را ميديدم كه مثل آدم هاي در خواب، لاي اين كاج ها ايستاده بود و داشت آن ها را بو ميكرد … امواج غم دور و برش خيلي شديد بود …
اگر عشق چيزيه كه با مرگ، روي آدم چنين اثري ميگذاره، پس اصلاً عشق به چه درد ميخوره؟… اشكال طبيعتاً از فروغ نبود؛ اشكال از پدرم بود كه خودش را تا اين حد به او وابسته كرده بود … جوري كه با قطع اين وابستگي، پدرم هم زندگياش قطع شد … با اين كه پدرم بعد از مرگ فروغ، توليدات بسيار با ارزشي داشت، اما من ديگر به عنوان يك «انسان زنده» به او فكر نكردم … تا آن جا كه به من مربوطه، پدرم هم با مرگ فروغ مرد ..»
یادداشت:شبنم فرضی زاد