سکانسهایی از زندگی یک عشق کتاب
وقتی که در ۲۰ سالگی برای نخستین بار گذارم به میدان انقلاب تهران و کتابفروشیهای روبروی دانشگاه افتاد تمام تصوراتی که تا آن روز، از مکان مقدسی به اسم کتابفروشی داشتم نقش بر آب شد و تصاویر دیگری جایشان را گرفت. قبل از آن هر چه بود خلاصه می شد در یک محیط محدود که بخشی از آن هم به نوشت افزار و کتاب های کمک درسی و آموزشی اختصاص یافته و نهایتا سه چهارتا قفسه کتاب مشتمل بر یک سری کتابهای مذهبی و چند رمان عاشقانه و پلیسی کم مایه تمام موجودی و عناوین کتب را تشکیل میدادند و جالبتر اینکه شاید به دلیل قیمت بالای این سری کتاب ها و عدم تمکن مالی بسیاری از ساکنین شهر کوچکمان، کتابفروشی همشهریمان در یک ابتکار جالب آنها را کرایه داده و برای هر یک روز اجاره ، مبلغ ناچیزی دریافت می کرد. کتابهایی از فهیمه رحیمی،نسرین ثامنی، احمد محققی و ….
۲- اما کمی آنسوتر یک ساختمان سنگی قدیمی بود که در گذر زمان تبدیل به معبد عاشقان کتاب شده و هر چند روز یکبار با مراجعه به آن چند عنوان کتاب به امانت گرفته و از نخستین دریچههای نظارت به جهان پیرامون لذت می بردند. یک ساختمان با زیربنای نهایتاً صدمترمربع و شیروانی قدیمی که با کمی باد و طوفان و “گرمیج” های محلی صدا داده و تمرکز افراد حاضر در اتاق مطالعه که مساحتی ده دوازده متری داشت را به هم میریخت تا جایی که از صرافت مطالعه بیفتند و همه چیز را موکول کنند به محیط بیرون از آنجا! نهایتاً سه_چهار هزار عنوان کتاب در قفسههای اتاق و راهرو جای داده شده بود و یک صندلی و میز تحریری که آقای جاهد با مهربانی هرچه تمام تر روی آن می نشست و به مراجعین پاسخ میداد. بهشت کوچکی بود که ساعت ها حضور و بالا و پایین کردن کتاب ها و قفسه ها هیچ اثری از خستگی را به آدم منتقل نمی کرد. اما نکته ای که همواره مراجعین به خصوص از جنس اناث را آزار می داد تغییر کاربری محل بود. ساختمانی که سالهای سال غسالخانه شهر بود و مردگان یکی پس از دیگری پس از نوش جان کردن ریق رحمت دست به دست شده و سر از آن ساختمان در می آوردند تا مرده شوی با او خلوت کرده و سر و صورتش را صفایی داده و با سدر تمیزش کرده و با بوی کافور معطرش کند. و اگر فرصتی هم داشت در گوشش تلقینی می خواند تا سبکبارتر از همیشه برای یک مهمانی ابدی آماده گردد.
حالا در یک تناقض عجیب و غریب قرار بود بعد از سالهای سال میزبانی از مردگان، رسالتش را تغییر داده و برای مسیر تاریک و پر از چاله چوله نسل جدید چراغی پرنور شود و آن ها را به سلاح علم و دانش مسلح نماید. ولی هر بار که در آهنی آبی اش را باز کرده و داخل می شدیم براحتی می شد از در و دیوار ها بوی عجیب و غریب را استشمام کرد و وجود ارواح را داخلش حس کرد. هر لحظه انتظار داشتی روح مرده یی به شانه ات بزند و بگوید اون کتاب رو نبر این یکی خوبه و تو هاج و واج دنبال تشخیص تر و خشک بودن شلوارت باشی! انگار سنگ بنای اش را جوری گذاشته بودند که به این سادگی ها گرم نشود و در چله تابستان هم خنکی خاصی داشته باشد ولی در سرمای زمستان کوهستان واویلا بود وضعیت گرمایشی اش.حالا اگر این امر با کمبود نفت و خرابی بخاری هم توام می شد آنجا را تبدیل به یک سیبری سنگی میکرد که باید آقای جاهد در گوشهای از آن به خود پیچیده و از سرما بلرزد و با همه اینها چنان با خوشدلی و مهربانی از مطالعه و علم و دانش بگوید که دلت نیاید روزهای زوج هفته سری به ایشان نزده و چند عنوان کتاب به امانت نگیری!
این دوران شاید یکی از مهمترین سال های دانش اندوزی محسوب میشد که با تمام کمبودها و نداری ها شخصی چون آقای “جاهد” پیدا می شد و نقش عمو آلفردو را برای آدم بازی میکرد و وجودت را چنان انباشته از حس لذت می نمود که تمام آن شرایط سخت را به جان بخری و نترسی از شبهایی که یک وقت ارواح موجود در غسالخانه به سراغ ات بیایند!
۳- دو سه سال بعد که دیگر طاقت آقای جاهد طاق شد و عطای آنجا را به لقایش بخشید، مردی کم سواد، تند رو و شکاک جایش را گرفت که کمترین علاقهای به کتاب و مطالعه نداشت و همه چیز را از روزنه نگاه جزم اندیشانه خود نگریسته و عزم راسخی داشت برای مایوس کردن مخاطبان از عنصری به اسم کتاب و مطالعه. در سالهای دبیرستان که علاقه به هنر سینما تازه در وجودم مشغول جوانه زدن بود در میان انبوهی از کتابهای بیمصرف، کتابی یافتم به اسم فیلمسازی سوپرهشت. با علاقه صدچندان برداشتم تا ابتدایی ترین مفاهیم فیلمسازی را بیاموزم. آقای بدعنق و شکاک وقتی اسم کتاب و کلمه سوپر را دید از تعجب خشکش زد و دوتا شاخ بزرگ هم بر کله مبارکش سبز گردید و جوری که تابلو نباشد کتاب را تورقی کرد. از اینکه در کتابخانه تحت امرش چنین کتاب بی ناموسانه ای پیدا شده شوکه بود. زبان قفل شدهاش به سختی به سخن گفتن چرخید: “نه نمیشود این را ببری؟”
هر چقدر اصرار کردم که “بابا چیز خاصی نیست در مورد آموزش فیلمسازی است!” سودی نبخشید. آخرش گفت که برو فردا بیا و من مطمئن بودم که در این فاصله تک تک صفحات کتاب دویست سیصد صفحه یی را چک خواهد کرد که مبادا چیزی از زیر دستش رد شده و طفل مردم به گمراهی بیفتد. سالها بعد برای رجوع مجدد به آن کتاب هر چه گشتم پیدایش نکردم انگار بالاخره به تیر غیب دچار شده بود تا کسی با فیلمسازی سوپر۸ از راه به در نگردد!
۴- بعدها که مقیم اردبیل شدم کتابفروشی بهروز را کشف کردم که تقریباً یک کتابفروشی کامل بود و خود عمو بهروز و همکارانش افرادی فرهنگی بودند که با عناوین کتابها و نویسندگان آشنا بوده و در جواب جستجوی هر کتابی یا شماره قفسه مورد نظر را به سرعت ادا کرده و یا جمله “دو سه روز دیگر خواهد آمد!” را با خوشرویی تمام به مخاطب تحویل میدادند.
آقا بهروز آدم فرهیختهای بود که یک عمر با کتاب میزیست و مغازه اش در بهترین نقطه شهر را که می توانست به سادگی تبدیل به بوتیک کند و صد برابر درآمد داشته باشد به کتاب اختصاص داده بود و از آن کار لذت می برد و تا آخرین روزهای عمرش علی رغم ناراحتی های جسمی عدیدهای که با آنها دست به گریبان بود خود را به کتابفروشی رسانده و از صبح تا شب در هوای کتاب تنفس می کرد. در آغازین روزهای آشنایی، برای تولد یکی از جوانان فامیل قرار شد چند جلد کتاب هدیه بدهیم و وظیفه انتخاب کتابها با من بود ، من هم عناوین کتاب هایی که قبل از آن خوانده و لذت برده بودم را به آقا بهروز گفتم و در حالی که یک به یک کتابها را از داخل قفسه ها پیدا می کرد گفت: “عجب سلیقه خوبی داری، چرا تا حالا اینجا ندیدمت!”
با ذوق و اشتیاق انگار که انتظار تشویق داشته باشم گفتم : ” آخه من بیشتر کتابهایم را از تهران تهیه می کنم احتمالا به این خاطر هست زیاد ندیدی بنده را!”
این جمله چنان برایش غریب بود که با تلخی خاصی گفت: بله، اردبیل که جای کتاب خریدن نیست…. من هم باید کتابفروشی را تعطیل کنم آش دوغ بزنم.. شما کتابها را از تهران بخرید ما هم برویم برای تهرانی ها دوغ و حلوای سیاه بفروشیم به عنوان سوغات اردبیل!”
جواب دندان شکنی بود و به قول امروزی ها من را در افق محو کرد . باید کاری میکردم که این ذهنیت عوض شود!
یادداشت:حمید رستمی